من از مراسم تدفین خویش می ایم
که تا نظاره کنم رونق تولد خویش
کنار راه مرا یافتند خاک آلود درون دست چپم آفتابگردانی
میان کتفم یک خنجر مرصع بود
و خون گرم مرا در پیاده رو شب پیش
به هم در آمده با شاش عابران یک جا
نهال های جوان جرعه جرعه نوشیدند
نهالهای کنار پیاده رو اما
تمام شب نظری سوی من نیاوردند
شدند شاپرکان شگرف اندیشه
ز بیشه های خیالم رها و آواره
کجا دوباره فراهم شوند و گرد ایند
بهارهای بن خاک خفته می دانند
تمام شب به زمین ماندم و به ره نگران
و از فراز پریشیده موی من در باد
شب شتابگری همچو اسب مست گریخت
شکافت پهلوی دیوار قرن و قلعه قرن
چو موم در بر آتش به خاک راه چکید
میان پنجه غولی که سر کشید از خاک
قد بلند عروس زمان عروسک شد
همه مشایعت مرده را پذیرفتند
که بود در دل تابوت رازی از همگان
هزار چهره وحشت هزار گونه درد
به سوگ من چه گروهی فراهم آمده بود
نگاه کردم و دیدم که قفلهای گران
دریچ های گه را به چشمشان بسته است
دهان به ندبه ولی در دهان هیچ کدام
و پا به زیر بدنها چو چرخ می چرخید
و دستهای ورم آوریده همچو دو چشم
به هر طرف پی چیزی نجسته می پویید
به چهره ها همه تشویش ز آسمانها بود
زمین تو گویی از سقف خویش می ترسید
ولی توقف و گرما و تشنگی می کشت
چه رفته بود ندانم که در تمامی شهر
به جای سبز درختان چراغ قرمز بود
به زیر دیده خورشید نیمروزی مرگ
کشنده بود به تابوت تنگ و راه دراز
زبان به شکوه گشودم که صحن گورستان
چو جنگل تنکی از درخت آهن بود
دلم به سینه چو یک دارکوب سرگردان
به هر درخت
درخت خاطره نوک با وداع می کوبید
مرا به خاک نهادند همچو دانه سبز
بود که دایه مرگم دوباره بار دهد
چو ترمه و کفن از روی من کنار زدند
به جای کالبد من زبان مردم بود
زمانه ای است چو افسانه ها شگفت آلود
که عمر مرگ چو عمر حیات کوتاه است
به گرد من همه کودکان همبازی
پی گرفتن پروانه ها شتابانند
و من چو بیشه معصوم شاپرک خاموش
به نوک خنجری کنون درون باغچه ام
به کار کشتن یک آفتاب گردانم